علی رضا بدیع
مرا آزاد کن از بند جمبل های رویارو
که خلقم تنگ شد از مکر این عفریته ی جادو
شبی آیینه ام تب کرد و از خود دختری زایید
به دوشش خرقه و بر سر کلاه و در کف اش جارو
به ابجد خالکوبی کرده نامم را به بازویش
دعاجادوی از ما بهتران را بسته بر گیسو
چهل شب در اتاقم ورد خواند و پیشگویی کرد
که: ما آینده ی محتوم هم هستیم.. یا من هو!
شبی در خواب دیدم صورتک از چهره اش افتاد
دو چشمش کاسه ی خون بود و ده انگشت او چاقو
همین که پا شدم، بر شانه ام یک تار مو دیدم
یقین کردم اسیرم کرده در آن برج بی بارو
اگر که شیشه ی عمرم ترک برداشت، حرفی نیست
غرورم خرد شد در دست این جادوگر بدخو
به حالم یار می گرید اگر اغیار می خندند
ندارم هیچ همراهی نه در آن سو، نه در این سو
به رویم باز کن درهای قصر قصه را راوی!
ازین پس یا من این جا نقش بازی می کنم یا او...
با سلام از اینکه به کلبه محقراین کمترین سر زدید سپاس.دراینجا سعی بر این داریم تا از اشعار شعرا و مطالب زیبا استفاده کنیم . دستانی كه کمک می کنند بهتر از لبانی هستند که دعا می کنند.ممنون از آمدنتان