فاضل نظری

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم

چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

 

علی رضا بدیع


اي حاصل جمع پري و كژدم و ماهي!
يك نيمه طرب زايي و يك نيمه تباهي!

گيسوي تو تعبير هزاران شب بغداد!
چون خواب شب بازپسين، نامتناهي!


گيسوي بلافاصله از كفر و يقين ات،
هم فرش شياطين شده هم عرش الهي!

در سايه ي هر پلك تو جمع اند خدايان
نزديك ترين راه رسيدن به سياهي!

دل سنگي از آن دست که کشکول دراویش
دل نازک از آن روی که آیینه ی شاهی

در شعر شكوه تو به تصوير نگنجد
چون كوهِ مصوّر شده بر كاغذ كاهي!

آبان مجسّم شده! سرخ است دلم باز..