فاضل نظری
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم
چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۱:۱۰ ب.ظ توسط عارف
|
با سلام از اینکه به کلبه محقراین کمترین سر زدید سپاس.دراینجا سعی بر این داریم تا از اشعار شعرا و مطالب زیبا استفاده کنیم . دستانی كه کمک می کنند بهتر از لبانی هستند که دعا می کنند.ممنون از آمدنتان